Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-04-28@18:00:55 GMT

اینجا خانه ما| فرار خانوادگی به سمت حسین(ع)

تاریخ انتشار: ۱۱ شهریور ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۵۹۸۳۱۲

اینجا خانه ما| فرار خانوادگی به سمت حسین(ع)

گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

- هرچی دکتر بگه.
- باشه، هرچی دکتر بگه.
دیگر نه من چیزی گفتم، نه مقداد. غلت زد به پهلو و خیلی زود صدای نفس‌هایش تغییر کرد. نمی‌دانم در ذهن او، چند درصد احتمال داشت که دکتر با رفتن‌مان موافقت کند. شاید خیالش راحت بود که امکان ندارد دکتر اجازه بدهد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

زهرا خیلی زود روی پایم خوابش برده بود. استامینوفن هم تبش را پایین آورده بود، هم خواب‌آلودش کرده بود. خیره شدم به او. هنوز هم گاهی در خواب لب‌هایش را به حالت مکیدن تکان می‌دهد.
خودم هم تردید داشتم که رفتن به سفر اربعین با یک بچه یک ساله تب‌دار، کار عاقلانه‌ای باشد اما نمی‌توانستم آرام بگیرم. یک کشش عمیق از درون مرا به رفتن سوق می‌داد. تا روی خواهش دلم سرپوش می‌گذاشتم، دوباره در یکی از گروه‌ها، یکی می‌پرسید «برای بچه‌ها چند دست لباس برداریم؟». دیگری التماس دعا داشت که گذرنامه‌شان به موقع برسد. یکی هم زنگ می‌زد و طلب حلالیت می‌کرد. و دوباره در سرم آشوب می‌شد. 
- چی؟ پیاده‌روی اربعین؟ عقلم داری مائده؟ آدم گنده می‌ره اونجا از پادرمیاد تو این گرما، اون وقت تو میخوای با بچه یک ساله بری؟ خدا راضیه؟ امام حسین قبولت می‌کنه اصلا؟ 
- مامان! حالا من که نگفتم حتما ...
- بچه‌ت مریض بشه بیفته رو دستت چی؟ تو اون شلوغی و بی‌امکاناتی. کشور غریب. میخوای بچه‌تو به کشتن بدی؟ به این سختی بچه رو به اینجا رسوندی، حالا می‌خوای دستی دستی بکشیش؟
- مامان جان یه لحظه بذار من حرفمو بزنم ...
مامان مهلت نمی‌داد. آتش گرفته بود و تند تند پشت سر هم خط و نشان می‌کشید.
- حق الناسه دختر من. این بچه‌های فلک زده رو نکشین با خودتون ببرین. اصلا شماها چرا مادر شدین؟ زاییدن خوبه، اما بچه رسیدگی می‌خواد، مسیولیت پذیری می‌خواد.
- من فعلا یه چیزی گفتم مادر عزیزم. هنوز معلوم نیس که.
- خود دانی.
به ندرت پیش می‌آمد که مامان این طور به‌هم‌بریزد و اینقدر تند با من صحبت کند. اما انگار فکری که در ذهن داشتم آنقدر بیراه بود که مستحق چنین طوفانی باشد. حتما مادر مقداد هم اگر می‌شنید، همین قدر شوکه می‌شد. هرچند روی‌مان به هم باز نبود که بخواهد مثل مامان این‌چنین بشویدم و پهنم کند.
آن شب خوابیدم، درحالی که به حسرتِ نرفتن فکر می‌کردم. به وقتی که همه آنجا هستند و من خودم را در گروه جامانده‌ها می‌بینم و حسرت چنگ می‌زند به سینه‌ام. فکر کردم شاید حق با مامان باشد. پتو را کشیدم روی سرم تا صدای گریه‌ام بچه‌ها و مقداد را بیدار نکند. ناامید بودم. فکر می‌کردم هیچ عقل سلیمی به رفتن‌مان رای نمی‌دهد. تازه مامان نمی‌دانست که زهرا تب هم کرده. اگر خبر داشت که می‌آمد در خانه‌مان را پلمب می‌کرد!
صبح که با صدای گریه زهرا از خواب بیدار شدم، همین طور که دراز کشیده به او شیر می‌دادم، گوشی را برداشتم تا پیام‌های جدید را چک کنم. اول از همه پیام مقداد را باز کردم. نوشته بود: «یه نوبت از دکترِ زهرا بگیر. برا اربعین».
از ناامیدی دیشب، به جرقه‌ای از امید رسیده بودم. عصر زنگ زدم و از دکتر متخصص اطفال بچه‌ها، وقت گرفتم. تا شب لیست جمع کردم. هرکس لیست وسایل کوله پشتی خودش یا لیستی که از دیگران به دستش رسیده بود را در گروه‌هایی که بود می‌گذاشت. بعضی‌ها داروهای متنوع برمی‌داشتند، بعضی‌ها وزنه لباس‌شان سنگین‌تر بود. بعضی‌ها هم خرت و پرت‌هایی در نظر می‌گرفتند که خودم هرگز به ذهنم نمی‌رسید.
نمی‌خواستم هوایی بشوم و بعد با ممانعت دکتر، بخورد توی ذوقم. اما واقعیت این بود که هوایی بودم. زهرا را تصور می‌کردم که وقت بیداری در آغوشی بغل مقداد است و وقت خواب، در کالسکه دوقلو کنار سجاد. یک ساله و چهار ساله! «یک پارچه بزرگ و لطیف باید بردارم که روی کالسکه بیندازم تا گرد و غبار مسیر، زهرا را اذیت نکند». در ذهنم یک بسته دستکش یک بار مصرف در جیب بغل کوله جامی‌دادم تا کار تعویض پوشک، کم دردسرتر شود. کوله را تصور می‌کردم که حجم یک سومش با پوشک پر شده است. «به علی و سجاد خوش می‌گذرد. اینقدر در مسیر تنوع هست که حوصله‌شان سرنرود».


تصور می‌کردم که با زهرای یک ساله رفته‌ایم پیاده‌روی اربعین، اما هنوز به کارم اطمینان نداشتم.

 

روز بعد تب زهرا کاملا قطع شده بود و سرخوش و شاداب بود اما طبق قرار قبلی، ساعت ۶:۳۰ خودمان را به مطب دکتر رساندیم. دکتر که معاینه‌های اولیه را انجام داد، مقداد خودش سوال اصلی را پرسید.
- آقای دکتر! ما با این فسقلی می‌تونیم بریم پیاده‌روی اربعین؟
باورم نمی‌شد که با این سوال، این حجم از اضطراب، بریزد به جانم. قلبم تند می‌زد و پاهایم به تکان افتاد. 
دکتر نگاهی به مقداد کرد. مقداد ادامه داد:
- من بی‌تقصیرم، خواسته‌ی خانمه!
دکتر از بالای عینکش مرا نگاه کرد.
لبم را گاز گرفتم و با شرمندگی به دکتر خیره شدم.
- هرجایی جز کربلا بود، می‌گفتم نرین. اما اینو نمی‌تونم مانع‌تون بشم.
- بذاریم سال آینده بریم بهتر نیست؟
- معلوم نیست سال آینده‌ای باشه یا نباشه.
هیچ وقت نفهمیدم و هنوز هم نمی‌دانم که دکتر مذهبی است یا نه. اما آن روز عصر مثل یک طبیب روحانی، راه ما را به سمت کربلا باز کرد.

- چند تا دارو می‌نویسم احتیاطا همراهتون باشه. هم گرما رو مراقب باشین، هم سرما رو. اون اسپری بینی برای پیشگیری از انتقال ویروسه، برای هر سه تاشون بزنین. بازم ممکنه مریض شن. هرکه طاووس خواهد ... .
بوی مطب، که همیشه از آن بدم می‌آمد و برایم یادآور لحظه‌های سخت بیمارستان بود، حالا به شمیمی جانبخش تبدیل شده بود.
از مطب که برگشتیم هنوز دلم آرام آرام نبود. می‌خواستم مامان راضی باشد به رفتن‌مان. حرف‌هایش همه از روی دلسوزی و محبت بود. به خودم جرات دادم و زنگ زدم به او.
- مامان امروز دکتر بودیم.
- چی شده؟ بچه‌ها مریضن؟
- نه، نگران نشین. رفتیم ازش بپرسیم که با بچه‌ها بریم اربعین یا نه.
- خوب؟
- گفت برین!
- به سلامتی.
- همین؟!
- چی بگم دیگه؟! ان شاالله خیره. برای ما هم دعا کنین.
از تعجب دهانم باز مانده بود. این همان مامان بود؟! چند لحظه که گذشت، صدای دینگ پیام‌رسان آمد. مامان ویدئویی برایم فرستاده بود. صدای یک منبری معروف بود روی تصاویری از مشایه. حاج آقا از سفر امام حسین(ع) با همه اهل و عیال و زن و بچه‌اش می‌گفت. از اینکه سفر اربعین، یک قیام خانوادگی است. از اینکه مشایه، مانور اعلام آمادگی شیعیان برای بذل مال و جان در راه ظهور است. کلیپ را که دیدم، فهمیدم چطور شده بود که مامان، صد و هشتاد درجه تغییر موضع داده بود.


کمی طول کشید تا علی را متقاعد کردیم کوله اضافی برندارد.

 

شبِ قبل از رفتن، کالسکه دوقلوی امانتی را گذاشته بودیم راهروی جلوی در. چند بار کوله‌ها را پر و خالی کرده بودم و بالاخره دو کوله آماده و بسته شده، کنار دیوار بودند.

علی که دیده بود با کوله‌ها مشغولم، کوله مدرسه‌اش را خالی کرده بود و انبوهی از وسایل را وسط اتاقش ریخته بود تا درون کوله مدرسه جا دهد و او هم کوله اختصاصی خودش را ببندد. اگر سجاد بیدار بود، حتما او هم به تقلید از مرجع همیشگی‌اش، مشابه همین بساط را به پا می‌کرد. مقداد بیست دقیقه‌ای با او صحبت کرد تا توانست راضیش کند که یک کوله اضافه می‌تواند بدجوری وبال گردنمان شود و از آوردنش منصرف شود.
داشتم جمع و جور نهایی خانه را می‌کردم تا با خیال راحت بروم بخوابم و در گوشم کریمی می‌خواند: «یه قلب مبتلا تو این سینه‌ست/ مریضم و دوام ابالفضله» به زهرا نگاه کردم و در دلم سلامتی‌اش را در این سفر از آقا طلب کردم. حاج محمود خواند تا رسید به «من از تو چیزی نمی‌خوام آقا/ من به تو تا ابد بدهکارم». شرمنده شدم، اشک روی صورتم راه باز کرد. «آقا! همین که راهمون دادی، کل دنیا رو به ما دادی. مدیونتم عباس(س)».

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: پیاده روی خانوادگی اربعین فرزندپروری خانواده سه فرزندی یک ساله بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۵۹۸۳۱۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

«نقش هیتلر در آلبوم خانوادگی» مجددا مرور می‌شود

به گزارش خبرگزاری مهر، نمایش «نقش هیتلر در آلبوم خانوادگی» به نویسندگی دلارام موسوی و سروین کیانی با کارگردانی دلارام موسوی و تهیه‌کنندگی ژاله احمدی کبیر از اسفند ۱۴۰۲ در سالن اصلی تالار مولوی روی صحنه رفته بود که برای دور دوم اجرا از ۱۷ اردیبهشت در تئاتر هامون به صحنه می‌رود.

سیما غلامی، محمدعلی براتی، علی حدادی، نیلوفر جبارزارع، علیرضا ولیپور، فرزانه سیری، محمد جهانشاهی بازیگران این اثر نمایشی هستند.

«نقش هیتلر در آلبوم خانوادگی» داستان زندگی ۲ خانواده است که در اثر جنگ جهانی دوم به هم گره می‌خورد.

پیش‌فروش این اثر نمایشی و دیگر اطلاعات اجرایی به‌زودی اعلام می‌شود.

کد خبر 6091077 فریبرز دارایی

دیگر خبرها

  • شکست جادوگر بریتانیایی پس از توهین به وفایی
  • «نقش هیتلر در آلبوم خانوادگی» مجددا مرور می‌شود
  • ما مجرم زاده می‌شویم
  • برگزاری همایش پیاده روی خانوادگی در دیواندره
  • پیاده‌روی خانوادگی در شهرکرد
  • همایش پیاده روی خانوادگی با حضور ۵۰۰ خانواده فریدونشهری
  • کمی مهربان باشیم (بررسی زندگی و آثار دکتر هروی)
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • آیا ادعای سید حسین نصر درباره‌ی همکاری شریعتی با ساواک حقیقت دارد؟
  • برگزاری همایش پیاده‌روی خانوادگی در شهر خروشهرستان نیشابور